سال نو

بالاخره رفت، سال کهنه را می گویم. با همه ی فرازهای بی نشیبش، با همه ی غم های بدون شادی اش و با همه ناامیدی های به دور از امیدش

سال نو 24 ساعتی است که از راه رسیده و چه خوب خودش را در دلم جا کرده، هنوز نیامده

آخرین روزهای سال کهنه، ته مانده ی امید و عشقم را هم سوزاندند از بس که سیاه بودند

اما این نورسیده گویا رسم دیگری دارد

با سال نو، زندگی نویی را آغاز کردم که بر خلاف همه زندگی های جدید با اشک و غم و حسرت آغاز شد

اما بر خلاف همه زندگی های جدید، هندوانه دربسته نیست برایم

آنچنان به فردایش امیدوارم که نه گویی با حسرت آغاز شده

سال جدید را با رسم نوینی آغاز کردم

مبارک خواهد بود، می دانم

بهار زمستانی

هیچ نشانی از بهار نمی‌بینم، نه در دلم و نه در آسمان و زمین

امسال انگار بهار خیال آمدن ندارد، نه از هوا، نه از زمین و نه در دلها

هوا تاریک است مثل تمام این سه ماه گذشته، باران می‌بارد مثل تمام این سه ماه گذشته و چشمان من هم بارانی است مثل تمام این سه ماه گذشته

حتی مسیحیان معتقد هم نشانه‌ عید پاک را جلوی خانه‌هاشان نگذاشته‌اند، همان نشانه‌هایی که هرسال مرا به یاد نوروز می‌انداخت: تخم‌مرغ رنگ‌شده، سبزه، خرگوش و…

نه، امسال بهار را خیال آمدن نیست

دیگر نه پدری هست که خاک باغچه را زیر رو رو کند و در آن بنفشه بکارد و نه مادری که اصرار داشته باشد تمام خاک‌ها تا شب چهارشنبه‌سوری از خانه بیرون رفته باشد

دیگر حتی دلی هم نیست که خوش باشد به آمدن بهار و چشمی که منتظر کسی باشد که بیاید و بنفشه و نرگس بیاورد

اینجا همیشه زمستان است

عشق و سال نو

عشق، رطوبت چندش انگيز پلشتی است

و آسمان سر پناهی

تا به خاك بنشينی و

بر سرنوشت خويش گريه ساز كنی !


***

اینگونه به استقبال سال نو می‌روم

مبارکم باد!

جنگ عقل و دل

یک ساعتی است که پای امواج اینترنت نشسته ام و با خودم کلنجار می روم تا ننویسم

ننویسم که چه بر من گذشته در همین یک هفته گذشته

ننویسم که چه پشیمانم و پریشان از انتخاب «عاقلانه ام»

آنقدر جدال بین عقل و دلم تنگاتنگ است که بعید می دانم هیچ کدام پیروز میدان شوند

همین چند روز پیش بود که با افتخار به دوستی گفتم در تمام عمرم با دلم تصمیم گرفته ام و همواره خرسند بوده ام

گفتم رضایتمندی ام را در این تصمیم گیری ها به دنیا نمی بخشم

و حالا درمانده نشسته ام مقابل این صفحه نوری و جدال تنگاتنگ دو بخش وجودم را شاهدم

تا کدام فایق آیند

باز هم دیر رسیدیم

رازقی پرپر شد
باغ در چله نشست
تو به خاک افتادی
کمر عشق شکست
ما نشستیم و تماشا کردیم…

محمدرضا علی‌زمانی و آرش رحمانی‌پور اعدام شدند. به خاطر اتفاقاتی که زمان وقوع آنها در زندان بودند. به خاطر داستان‌پردازی‌هایی که در جمع دوستان کرده بودند. به خاطر هیجان جوانی شاید.

امروز وقتی با نسرین ستوده گفت و گو می‌کردم، با خودم گفتم باز هم دیر رسیدیم! به قول علی حاتمی در سوته‌دلان «همه‌ی عمر دیر رسیدیم».

چرا در این یکی دوماه که حکم‌ها اعلام شده بود کاری نکردیم؟ چرا خوش‌باورانه منتظر لغو حکم اعدام ماندیم؟ چرا فریاد نزدیم که آرش در زمان وقوع جرائمی که به او نسبت دادند فقط ۱۶ سال داشته. چرا نگفتیم که خواهر آرش فرزندش را مرده به دنیا آورد از غصه‌ی برادر. چرا ساکت ماندیم؟

چهره ترسیده و پراضطراب آرش در دادگاه را پیش رو دارم. صدای محمدرضا هنگام اعتراف در گوشم است و از خودم می‌پرسم: چه کردی تا دو جان دیگر بر باد نرود؟ هیچ.

و امروز از صبح نوشتم و گریستم. گفت و گو کردم و اشک ریختم. گزارش دادم و فریاد زدم. نسرین ستوده گفت پدر آرش امروز برای ملاقات با پسرش به زندان اوین رفته و در عوض جنازه‌ی او را تحویل گرفته. نسرین گفت صدای مرا ضبط کن و اگر روزی مرا هم گرفتند آن را برای همه پخش کن و بگو وقتی نمی‌توانم برای موکلانم کاری کنم ترجیح می‌دهم همراهشان اعدام شوم.

و من چه بی‌ثمر می‌نویسم و می‌گویم و فریاد می‌زنم.

آرش و محمدرضا دیروز در همین لحظه نفس می‌کشیدند. من هنوز صدای نفس‌هایشان را می‌شنوم.

سهم تو

22 روز است که تو را برده اند و همراه با سه زن دیگر در اتاقی زندانی کرده اند که بخش کوچکی از بند 209 زندان اوین است و سهم تو از آن اتاق لابد یک تخت است با یک پتو که این روزها هزاران تن را بر خود دیده.

اما سهم تو از زندگی این نبود.

سهم تو از زندگی سفر بود. قصه بود. شعر بود. آواز بود. دنیایی بود که می خواستی رنگینش کنی.

تو نمی خواستی سهمت، نیمی از سهم برادر باشد. تو نمی خواستی زندگیت، نیمی از بهای زندگی مردت باشد. تو می خواستی فرزندت همانقدر که مال پدرش هست از آن تو هم باشد. اما سهم تو از این همه چه بود؟

از لذت زن بودن، بهای نیمه اش. از لذت خواهر بودن، سهم نیمه اش و از بهشت مادر بودن تنها نگرانی اش نصیب تو بود.

22 روز است که سهمت از زمین و آسمان را هم گرفته اند و آن را به اتاق بی روزنی تقلیل داده اند که سهم تو از گلیم پاره اش دستبندی است که برای پسرت بافته ای.

و اینجا، این بیرون، سهم ها را قسمت می کنند و یک هشتم به تو می رسد و تو نمی توانی با این سهم یک هشتمت، آزادیت را پس بگیری.

در این سرزمین، بهای آزادی سندی است که سهم من و تو از آن تنها یک هشتم است. پس برایت همین بس که در اتاق کوچکی از بند 209 بنشینی و با نخ های گلیم پاره زیر پایت برای تک فرزندت دستبندی ببافی.

جرم تو زیاده خواهی ات بود خواهرم!

نسیم تغییر

از صبح تا حالا هزار بار مجسمت کردم. با گرم‌کنی که تو زندان بهت دادن و چادر مخصوص زنان. امروز پسرت و همسرت تو رو با این شمایل دیدن.

چهره‌ی قشنگت رو تو لباس زندان مجسم می‌کنم. چشم‌های درشت و براقت تو قاب چادر زندان چه شکلی‌اند؟ اندامی که همیشه مواظبش بودی الان تو گرمکن زندان چطوریه؟

گفتند مریضی. یک شب زیر سرم بودی.میگرن. برونشیت. عفونت مجاری ادرار. همه‌ی اینها رنگ آفتاب سوخته‌ی قشنگت رو چه رنگی کردن؟

گفته‌ای سرده. هوای سلول تک‌نفره‌ای که حالا به برکت دولت مهرورز، چهار نفر توش هستن، سرده. گفته‌ای دارو کمیابه. گفته‌ای هر چهار نفر برونشیت گرفتین.

راستی نگفتی اصلا چرا اونجایی؟ اتهامت چیه؟ چرا ۱۷ روزه با سه نفر دیگه تو یک سلول یک نفره نگهتون داشتن؟ چرا اینقدر آدم اونجاست که دارو به همه نمی‌رسه؟ چرا پتو و لباس گرم کمه؟ چرا شیوا هنوز تو انفرادیه؟

تو اتاق گرم نشستم. گرمایی که ۱۷ روزه از تو دریغ شده. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم. پنجره‌ای که ۱۷ روزه از تو دریغ شده. همه‌جا سفیدپوش برفه. جاده باریک کنار رود راین پر از مرغابی‌هایی شده که نمی‌دونم برای چی سرشون رو تو برف فرو کردن. دیدن همه‌ی اینها از تو و بقیه دریغ شده. از یک ملت دریغ شده.

 گروه اسکورپیونز بی وقفه می‌خونه:  گوش کن به نسیم تغییر     lissen to the wind of change 

پنجره رو باز می‌کنم. هوای سرد رو تا ته ریه‌هام فرو می‌برم. آینده در هوا موج می‌‌زنه، نسیم تغییر رو حس می‌کنم.

 

راه می‌افتم از مسکو

تا پارک گورکی

در حالی که گوش به نسیم تغییر سپرده‌ام

شب تابستانی اوت

سربازان در گذرند

در حالی که گوش به نسیم تغییر سپرده‌اند

جهان دارد نزدیک می‌شود

می‌پنداشتی آیا

که می‌توانیم ما مثل برادر، نزدیک باشیم به یکدگر

آینده در هوا موج می‌‌زند،

می‌توانم همه‌جا حس‌اش کنم

درحالی که با نسیم تغییر می‌شکفد

مرا با خود به جادوی لحظه ببر

در شبی افتخارآمیز

هنگام که نسل فردا رویا می‌ورزد

در نسیم تغییر

از خیابان می‌گذرم

خاطرات دور

برای همیشه در گذشته دفن گشته‌اند

نسیم تغییر، مستقیم

به صورت زمان می‌وزد همچو بادی توفانی

که ناقوس ‌آزادی را

برای آرامش ذهن به صدا در می‌آورد

بگذار بالالایکای تو بخواند

آنچه را گیتار من می‌خواهد بگوید.

برای خواهر عاشقم

قرار بازداشتت تمدید شده. یک ماه. گفته‌اند هنوز بازجویی‌ها به پایان نرسیده و من با خودم فکر می‌کنم در این بازجویی‌ها از چه می‌پرسند؟

قرار است یک ماه آنجا باشی. نزد کارشناس مهربان و مودب و او لابد هرشب پس از نیمه شب تو را فرا می‌خواند و به رسم معمول تا اذان صبح از تو می‌پرسد و می‌پرسد و می‌پرسد و بعد دست‌نمازش را می‌گیرد و بر سجاده‌ای که حتما سبز نیست نماز می‌گذارد.

تو عضو هیچ گروه و حزب سیاسی نیستی. جزو گروه‌های برانداز هم نیستی. تو هیچگاه اقدامات عملی برای براندازی نظام جمهوری اسلامی نکرده‌ای. دزد و تبهکار هم که نیستی. پس از چه می‌پرسد آقای کارشناس؟

حتم دارم اولین سوالش این است که چرا زنی؟ چرا در ایران زاده شدی؟ چرا در ایران مانده‌ای؟ برای چه کوچه به کوچه و شهر به شهر رفته‌ای تا زنان را از حقوق نداشته‌شان آگاه کنی؟ چرا یاد گرفته‌ای؟ چرا یاد داده‌ای؟ چرا کتاب پخش کردی؟ چرا کتاب خواندی؟ چرا عشق ورزیدی؟

حتم دارم خواهر زندانبان را صدا می‌زند تا دهانت را ببوید و بدا به حالت اگر گفته باشی دوستت دارم.

قرار است یک ماه پرسیده شوی و یک ماه پاسخ دهی برای تمام عشق ورزیدن‌هایت. برای تمام سفر‌هایت. برای تمام رنج‌هایت حتی.

و من اینجا دریاها دور از تو و دور از آقای کارشناس و دور از سجاده ناسبزش سر در هزار هزارتو فرو می‌برم شاید پاسخ یکی از پرسش‌هایی را که از تو می‌پرسند بیابم.

به آقای کارشناست بگو وقتی پاسخ را بیابم حتما به دیدارش خواهم آمد و برایش یک سجاده سبز خواهم آورد و به او خواهم گفت: «عشق را در پستوی خانه نهان نمی‌توان کرد».

 

بسته مهرت رسید

خواهرم!
بسته ای که برای سال نوی میلادی برایمان پست کرده بودی به دستم رسید: نعنای خشک شده با عطر آشپزخانه مادر، کیف کوچک سوزن دوزی شده بلوچ، جاگوشواره ای کار دست، نقل سفید، دستبند چرمی برای پسرکم و مهر و مهر و مهر
پسرک گفت کاش خاله زندان نبود تا به او تلفن می کردیم برای تشکر
گفتم خاله زندان نیست، پیش «کارشناس» است و کارشناس آدم بدی نیست، تا به حال به او اجازه داده دو مرتبه به خانه اش تلفن بزند. کارشناس آدم بدی نیست،رفتارش با خاله مودبانه است، کارشناس گفته هفته آینده پرونده خاله را به دادگاه می فرستد.
گفتم وطنم، وطنمان پر از کارشناس های خوب است که ما قدرشان را نمی دانیم.
گفتم آقای کارشناس خاله را برده تا او کمی استراحت کند، سفر نرود، دیدار نکند، با زنان حرف نزند. قصه هووهای زنان میناب را نشنود، آتش خودسوزان زنان کردستان را نبیند، دست های پینه بسته زنان بوشهر را لمس نکند.
می بینی؟ آقای کارشناس چقدر مهربان است با خاله ات و با تمامی خاله هایت؟
خواهرم!
بسته ات را دیدم، بوییدم، لمس کردم به جای تمام آن چیزهایی که در این 10 روز ندیدی و نبوییدی و لمس نکردی.
خواهرم!
از قول من به آقای کارشناس بگو تو و بقیه دوستانت هزاران چشم و دست و گوش دارید که او تنها چند تا از آنها را نگه داشته
به او بگو: روزی خیلی زود تمامی این چشمها و دستها و گوشها به هم میرسند در سرزمینی که «کارشناسش» تو نباشی!

تا آزادیت می نویسم

امروز هم گذشت و تو نیامدی. چه کودکانه امیدوار بودم به زود آمدنت. شاید چون با تو هنوز کوچکم.

کارت زیبایی را که برای تولدم فرستاده بودی پیش چشم دارم و می خوانمش: «به امید بامدادی که در به روی هم بگشاییم». این بامداد چهارسالی می شود که به لطف «برادران» هنوز نیامده و من هر روز انتظارش را کشیده ام. «مادر» هم که رفت تو نیامدی.

به یاد دلتنگی هایت هستم. به یاد تنهایی هایت. به یاد نا آرامی هایت. گفتی دلتنگ پسرکمی. گفتی دلتنگ یک شب تا صبح حرف زدن با منی. گفتی دلتنگ زمانه ای. زمانه ای که حق دیدار خواهر و پسرکش را از تو سلب کرده. زمانه ای که حق سفر را از تو گرفته. تو که با سفر زنده ای راستی چه کردی در این چهار سال بی سفری؟

هر گوشه خانه ام یادگاری از یک سفر توست: شال بندر لنگه. رومیزی بلوچستان. برقع میناب. آویز سرخ پوستی کاستاریکا. جاشمعی کار دست زنان اسکاندیناوی. یادگارهایت دوره ام کرده اند. خاطراتت. حرف هایت. قصه هایت برای خواهر کوچکی که همیشه سر در آغوشت داشت.

 پنج شب گذشته را چگونه سپری کردی؟ چه در اندیشه ات گذشت؟ به یاد که بودی؟ زنان بز فروش میناب یا زنان تاجر اوزی؟ کدامیک از کارهایت را پیش چشم داشتی؟ کتابخانه های سیار یا کتابدار پابرهنه؟ به کدامیک از کارگاه های آموزشی ات اندیشیدی؟ کارگاه آموزش حقوقی زنان یا توانمندسازی آنها؟ راستی موزه زنان چه شد؟ در آوار تهمت و تهدید ویران شد یا هنوز چیزی از آن باقی مانده؟

خواهرکم! شش روز است که ترا و دیگران را برده اند و ما هنوز نمی دانیم کجا پی تان باشیم. گفتی تنها با کار است که آرامش می گیری. پس در فکرت کار کن. با همه زنانی که به خاطرشان جنگیدی و آرامش را بر خود حرام کردی. تمامی آن زنان با تواند. از جنوب ایران تا آن سوی اقیانوس. آنها با تواند و تا تو و دیگران در بندید، خواب را بر حرامیان آشفته خواهند کرد. ایمان داشته باش خواهرکم!